می روی به قبرستان همه خوابیده اند دراز به دراز زیر خاک ها و سنگ ها مادر بزرگ و پدر بزرگ , دایی و خاله و عمه و عمو , با سینه ای پر از راز ها و رمزها و عشق ها و نفرت ها صدای خنده هاشان می آید از پشت پنجره های رنگی , صدای گریه هاشان هم , از پس پرده های زمخت پستو صدای زمزمه های عاشقانه شان , کنار گوش معشوقه شان و تصویر سریال مانند زندگیشان در گذر روزها و شب ها خاطرات یکنفری و دو نفری و چند نفریشان و نگفته های با خود به گور برده شان می ایستی , بر فراز سنگ نوشته های سرد , درهای بدون دستگیره خانه آخرت تنها , تو , تنها , آنان تن , در میان تن ها , تن ها در میان خاک تفاوتی نیست میان تو با تمامی شان , تو با تمام داشته هایت ایستاده ای , و آن ها با تمامی داشته هایشان , خفته اند از پدر بزرگ شاید چیزی جز تکه استخوانی و دندان طلایی , چیزی نمانده باشد , مادربزرگ هنوز در بقچه سفید خوابیده است سنجاقک ها سرگردان در میان قبرهای بی نشان بی نشان از تمام احساساتشان و تو , با تنی که زیر پوستش خون می دود , ایستاده ای از تنهایی شان میترسی , از سنگینی خاک و نامهربانی سنگ های تیز خجالتی نیست از این ترس صادقانه بگو : - من از مدفون شدن می ترسم , مدفون شدن در زیر هجوم روزهای گذران و فراموشی های ساده که فلانی مرد و تمام شد و تو , هم شاید , مرده باشی سرمای بی مهری از سردی خاک هم کشنده تر است زنده به گور شدن در زیر غبار های هرزگی و بی تفاوتی , وحشتاک است مردن , قبل از مردن , هر کدامشان بارها و بارها شاید , تجربه اش را داشته اند مرده اند در ایستاده بودنشان با درد و زخم های بی درمان شب های قبرستان , سکوتش کشنده است بعد از ظهر پنجشنبه , چند دانه خرما و تق تقی بر سنگ و خدا رحمتش کند و یک هفته و شاید یک ماه و شاید برای همیشه تنهایی و تنهایی و تنهایی مرده اگر باشی می دانی که مرده ای , تکلیفت مشخص است از ناسپاسی و نسیان انسان ها گریزی نیست زنده , به ظاهر , اگر باشی و مرده گونه بپندارندت , عجیب بغضت مچاله میشود در گلو قبر , طولش دو متر و شاید یک متر و هشتاد باشد و عرضش یک متر و شاید هشتاد سانت دنیا که نه عرضش مشخص است و نه طولش , تنهایی آدم ها قد محیط دورو برشان است هر چقدر بزرگتر , تنها تر و کشنده تر زیر خاک ها و سنگ ها که باشی شاید کسی , رهگذری , گدایی , رد شود و نگاهی به خطوط حک شده بر سنگت بیندازد و آهی بکشد زیر بار غم ها که باشی , کسی حتی نگاهت هم نمی کند , شاید سر تکان دادنی باشد , که آنهم از سیلی بد تر است کفر نعمت نمی کنم, زندگی زیباست , نفس کشیدن رحمت است , تحرک لذت بخش است اما , از درد دل نمی توان به آسودگی گذشت تن آدم مور مور می شود , می روی خرید , لباسهای نو , دلخوشکنک های بیهوده برای ساعتی , عطر و شامپو , شام هم پیتزا و قهقهه خانه که میرسی , در اتاقت شبیه در خانه آخرت بسته می شود رویت نه نوشته ای دارد , نه نشانی کسی هم رد نمی شود از رویش و کنارش لباسهایت آویزان بر چوب لباسی , مثل پوست کنده آدم های مرده هی پوست عوض میکنی , آبی روشن , بنفش , قهوه ای , خاکستری , و سفید سفید بیشتر از همه به تنت می آید مثل کفن , مرگ سرنوشت ناگریزیست , می ترسی تمام رازهایت با تو مدفون شود , چه بسا , هم اکنون هم مدفون است می ترسی عشق را تا جاهای خوبش تجربه نکنی , می ترسی گرمای آغوشی را در عمق وجودت حس نکنی , میدانی که آدم بزرگ ها عادت به در آغوش کشیدن هم ندارند , پرستیژشان به هم می خورد و شاید لباسهایشان چروک شود , دست بر دستی و لبخندی و سلامی و چطوری و خلاص ... همه چیز بیهوده می شود گاهی عمیق , از قند های حبه توی قندان گرفته تا قرار بعد از ظهرهایت با بچه ها که برویم سینما همه چیز ناگهان طعمش تلخ می شود مثل دود سیگار , مثل قهوه غلیظ و سرد این حس پیچیده نمی دانم از کجا می آید , نفوذ می کند در تمام وجودت , عرقت بوی بد میگرد , نفس هایت به شماره می افتد گونه هایت چروک می شود و بی حس حال میشوی , با همان لباس سفید و با همان رخوت بیمار گونه و خفته تجسم می کنی , بهترین آرزوهایت را , در کنار رودها و دریاها و جنگل ها , زیر آبشارها و دور از غوغا ها اثری نمی بخشد , حقیقت عریان پخش می شود روی تنت , انگشتان باریک و استتخوانی اش را , آنطور که انگار دارد با تو معاشقه ای چندش آور می کند , می کشد روی صورتت و پوست تنت , دهانش بوی زهم می دهد , بوی کافور , بوی غذای مانده چند دانه قرص می خوری , قرص های بی نشان و رنگی , با پوسته های سفت و قهوه ای یک مشت , توی گلو و یک هورت پشت سرش چشمانت را می بندی که هان , تمام شد , الان همه اش می رود آن پایین نفس عمیق می کشی و مسخره وار لبخند می زنی و اینطور می پنداری که پیروز شدی دست هایت را کش می دهی به بالا و و بشکن می زنی و مینشینی پشت صندلی در یک لحظه , دوبار ه باز , اینبار کاری تر و عمیق تر از پشت ضربه ات می زند به پشت گردنت , جایی که شاید می شد بوسه گاهی لبی باشد یا نشمینگاه نوازشی ضربه اش عمیق است و تیز , انگار چیزی درون دلت هرری میریزد پایین چیزی میشکند گلویت درد می کند , سرت سنگین می شود و دلت می خواد های های با خدا حرف بزنی اما سکوت بایدت , همه خفته اند , و تو هم باید خفته , بمیری در خودت , شبیه اسفنج شده ای می دانم , تمام غصه ها و رنج ها را به خویش می کشی و لبریز می شود و شب , حتی فشاری , بهانه ای , گله ای و یا نوشته های , قطره قطره می چکاندت از منفذ چشم ها درشت و بلورین و شور شوری اش از شدت تلخی هاست , و زلالی اش از ساده گیهایت , به یکباره در خویش کشیدی و قطره قطره باید تاوان پس بدهی آنان که مرده اند , مرده اند و خلاص , و تو باید مدام بمیر و زنده شوی , معاد شاید معنایش همین بوده باشد قدم می زنی روی سنگ ها , روی آدم های خفته , روی هیچ بر جا مانده های آشنایان و غریبه ها حس می کنی لایه لایه های خاک , از هجوم بر هم خفته مردگان رسوب کرده بر هم درست شده است شادی , صدایش میکنی با صدای گرفته , امید , می جویی اش در پس دود ها و تیره گی ها , محبت , می بویی اش در فضای متعفن حقیقت دارد , زندگی زیباست , با لایه های پرنگ رویا و خیال و تصویر سازی های متعدد , زیباست با مجازی شمردنش , با جستجوی هیچ در پوچی های مسخره اس , لابه لای نیمه شب ها در بین بی هویتانی که هیچ نمی دانی جز بودنشان که آنهم علامت سئوال بزرگیست دست و پا زدن های ممتد , به امید طنابی , صخره ای , دستی , و شاید تخته پاره ای , و از آن دورهای کسی ترانه می خواند که : - های , بیا , جزیره رویاهایت اینجاست , تقلا کن بیچاره , کار بکش از تخیلاتت , نداری اگر بسازش آن قصر ها را , آن درخت ها را , آن چشمه ها را , بساز , بساز در خواب هایت در ذهنت در درونت و در اتاقت , تو مخلوق خالقی هستی که تو را در ذهنش آفرید , تو نیز می توانی گوش می سپاری و می روی و می روی , و مدام دست و پا می زنی و هر کثافتی را چنگ می زنی به امید اینکه شاید همین باشد ... با انگشتت می کوبی به در خانه آخرت , تق تق تق , تصور می کنی چه جالب بود , و شاید وحشتناک , اگر کسی از زیر در را می گشودو با چهره ای که سالهاست پوستش فراموش شده و با لبخندی در جمجه نیمه خورده اش , تو را به درون گور , خانه کوچکش , راهنمایی کند و تو را با کرم ها و مار ها و موش ها پذیرایی نماید چهر بر هم نتاب , حقیقتی که می گویند همین است , چهل سال و شاید پنجاه و حتی گاهی سی و بیست و ده سال بیشتر حضور نداری , به بالترین قله های افتخار هم اگر برسی , نهایتش گوری در قسمت اندیشمندان و بزرگان است , و نهایت نهایتش اسمت را می نویسند در روزنامه ها و چند نفر شکم گنده بعد از پلومرغت , فضایلت را بر میشمارند و چه دروغ های قشنگی که برایت نمی سازند و حتی شاید بگویند این بنده خدا حتی مستراح هم نمی رفت , خیلی پاک بود و مطهر و فلان و بهمان ... آدم ها گاهی دلشان خوش می شود به پلویی و چلویی و لمیدنی و قلیانی و لذت دنیا را می برند .... و گاهی بعضی , غرق در گنداب شهوات , می گویند : - ما که جوانیمان را کردیم ... و چقدر هم خوش به حالشان می شود از گذر ذهنیشان در آلبوم گندکاری هایشان و درون خود ذوق می کنند ... آدم ها عجیبند و در هر دو حالت خفته و ایستاده شان , مرده هایی بیش نیستند ... تمامی شان فراموش شده اند اگر حس نیاز نبود , نه عشقی بود و نه محبتی و نه لبخندی برای حواله دادن , همین نیاز توست که می کشاندت به قبر عموجان و عمه جان و فلانی ... که وقتی بودنند دوستت داشتند و خانه شان پناهی بود برای درنگی و درد دلی و تخلیه ای روحی و روانی ... نیاز , نیاز و نیاز , عشق ها نهایتش به ازدواج می انجامد و تملک , که واژه های : - تو مال منی و من از آن تو حالا مصرعی شده است آغازین از سرود عشق ایثار حالا , همان کبوتر سربریده و لگد مال شده به زیر پاهای هجوم آدمیت است از قبرستان می آیط بیرون , می روی به سمت قبرستان خودت و دیگر مرده های متحرک و باز میرسی به آنها و : سلام , چطوری , حالت و احوالت و کوفت و مرگ های دیگر تکراری ... و میدانی و میسازی و میسوزی و بدا به حالت روزها در گذرشان در هم میپیچندت مثل همان بقچه سفید و تو نمیدانی گناه تو اینست که میراث خور گناه آدمی قیامت حالا حالاها نیست باید آدم ها بمیرند و بمیرند و بمیرند آنهم در حالتی خفته و رسوب کرده تا کل فضای بیکران را لایه های خاک اجساد بپوشاند زمین اندازه تمام کائنات شود و بوی فساد خورشید را خاموش کند و ماه از شرم این تیره گی رو بپوشاند تا آنگاه شاید زمین از درون ترک بخورد و مثل یک سیب کرم خورده و پوسیده و متعفن , له شود و باز تکه هایش در فضای بیکران معلق بماند کسی چه میداند شاید دوباره جرقه ای و باز زمینی و باز آدمی و باز روالی و ... و ما , محکوم به تکراریم تا زوال .... نگو کج اندیشم . فکر کن .
|